در آن شب آفتابی هنگامی که در زیر نور مهتابی مشغول گرفتن دوش آفتاب بودم
ناگهان دو چشمان بابا قوری تو در نظرم آمد به یاد روزهای گذشته که در کنار آتیش
با هم آب بازی میکردیم و روی تخت ۲ نفره با هم بالا پایین میپریدیم در میان گلزارها
تو مشغول حرص کردن و من مشغول آبیاری همه وهمه در نظرم آمد واقعا چه روزگاری
داشتیم. یاد مش غلامحسین آقا بخیر که همیشه با سکینه دعوا داشت...........
من از اون روزهای مهتابی می خوام
من از اون شبهای آفتابی می خوام